+ میترسم. نکند دوباره در آن گرداب بلغزم.
+ایمان آن بلندای روشن و نورانی است که هر از چندگاهی در پس ابرهای تردید گمش میکنم.
+ایمان همان خلایی ست که وجودم را تهی کرده. نمیدانم به دنبال چه چیزی به دور خود میچرخم. سرگردان و حیران و گمگشته هستم بدون کوچکترین ادراکی. کاملا کور.
به یاد ندارم که برای چه پا به اینجا گذاشته بودم. اکنون به جبر در راهی بدون برگشت هستم که نمیدانم از کجا شروع شده و به کجا میانجامد. هیچ آشنایی نیست ک دستم را بگیرد. همه غریبه هستند؛ حتی آشناها.
مه روی سینهام سنگینی میکند. هوایی برای تنفس نیست. آخر این ابرهای متراکم خفهام میکند.
قبل از ساعت ۵ به اندییمشک رسیدیم. الان هم با سه تا ماشین به سمت دوکوهه میریم.
البته ماشین ما به سمت دوکوهه پرواز میکنه! صفر تا صدش فک کنم ۳ ثانیه باشه:)))
پنج و نوزده دقیقه
دوکوهه السلام ای خانه عشق
پنج و بیست و سه دقیقه
صبح تا ظهر مشغول جلسه توجیهی و آشنایی با وظایف و منطقه بودیم.
چه دلنشین است آرامش کوهه. در حسینیه حاج همت. در ساختمان عمار. در ساختمان حبیب. در ساختمان مقداد. آرامشی که در تکتک گامها حس میشود.
دوازده و سی و پنج دقیقه
عصر بعد از خواب یه چیزی شبیه به گعده دربارهی بیانیه گام دوم داشتیم و بعد از اون هم ساعت ۶ کارمون شروع شد. من ۶ تا ۸ انتظامات روبروی ساختمان عمار بودم. کارم در واقع خوشامدگویی و راهنمایی زائران بود. بعد از اون هم شام و حالا اومدم کمک بچههای سلف. ظرفیت سلف فک کنم ۱۱۰۰ نفر باشه و کاروانها مدام میان و میرن. ما هنگام ورود راهنماییشون میکنیم و بعد از رفتن، میزها را مرتب میکنیم برای گروه بعد.
خدایا باز هم اینجورچیزها را روزیم کن.
بیست و دو و بیست و شش
زیاد کتاب میخوانم اما به ندرت پیش آمده که از لحاظ احساسی واکنش لحظهای نشان دهم.
اولین موردی که به خاطرم هست، کتاب "دا" بود. آن لحظهای که سیده زهرا مغز آن پیرمرد را با کارتن جمع میکرد، دیگر نتوانستم تحمل کنم و کتاب را پرتاب کردم!
دومین موردی که در ذهنم مانده، کتاب "یادت باشد" بود که اشکهایم جاری شد.
سومین مورد امشب رخ داد. کتاب "مامان و معنی زندگی" از اروین یالوم را میخواندم. یکی از قسمتهای مربوط به ایرن را که خواندم، کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم. بعد اشکهایم جاری شد. این بار با دو دفعهی قبلی خیلی متفاوت بود. چون این بار برای خودم اشک ریختم و برای خودم سوگواری کردم. طفلکی سپیدهی آسیبپذیر؛ سپیدهای که ترس بزرگش رها شدن است
در کتاب ایرن خوابهایش را برای رواندرمانگرش بازگو میکند و من ناگهان به یاد خواب خودم افتادم. خوابی که تقریبا کابوس بود. اولین و تنها خوابی که درباره مهدی دیدم به این صورت بود که قرار بود همدیگر را ملاقات کنیم اما نتوانستیم همدیگر پیدا کنیم و من هرچقدر میگشتم، کمتر پیدا میکردم. کل خواب در جستجوی مهدی بودم؛ اما نتوانستم او را پیدا کنم. شاید رهایم کرده بود.
آه که جداشدن و تنهایی چقدر دردناک است!
درباره این سایت